خواهرها

آوریل 26, 2012 بیان دیدگاه

فکر میکنم خواهرم دارد تمام میشود .خواهرها نباید تمام شوند .فکر میکنم مادرها آن قدرها نیستند برایمان که خواهرها هستند

دسته‌ها:Uncategorized

آزادی…و نه مثلا آزادی

آوریل 9, 2012 بیان دیدگاه

نشسته ام و مثلا یک اعتراف عاشقانه نوشته ام.خیلی باحال است که ادم همهیشه برای خودش زندگی کند .همیشه عاشق هم میشود برود و جلوی آینه این را بگوید آخر خوبیش این است که با این روش بعضی از اشکال حماقتت برای خودت هم ثابت میشود.دارم متن ووردی را میخوانم که برای دختره نوشتم تا بعدا برایش از طریق فیس بوک ارسال کنم بعد اما میبینم که چقدر خنده دار میشه این نوع از اعترافات به دوست داشتن.همیشه احساس برای من نوعی خجالت به همراه داشته البته غیر از آن وقتی که مامان مرد من بقیه اوقات از احساسی شدن متنفر بودم ولی مثل سگ هم متنفر شده ام .خب این رابطه های بین من و خودم همیشه مزه خودش را داده .مثل خودارضایی است دیگر.کمی لذت دارد و کمی هم نشانه بی عرضگی طرف در پیدا کردن یک شریک است.اما آزادی این خودارضایی ها شاید در کل بیرزد به جسارت تجربه های مختلف ولی ادم باید خیلی عاقل باشد تا تفاوتها را بفهمد! عقل من الان از روی ترس این انتخابها را میکند…ترس خوب است؟نمیدانم!

پی نوشت:الان که نوشتم خودارضایی آمار خوانندگان وبلاگ میرود بالای بالا! حال کردی ووردپرس؟

دسته‌ها:Uncategorized

از کجا جان کندن شروع میشود…شد؟

آوریل 2, 2012 بیان دیدگاه

نمیدانم فهمیده ای یا نه؟فهمیده ای پشت هر فریاد نمکی گاری به دستی هر دنده ماشین سنگینی که عوض میشود و پشت هر بوق تاکسی ای که در خیابانها ویراز میدهد و بعدتر میکشد کنار مسافری به قیمت فحش خوردن و ….احساسی وجود دارد که شاید سالها بعد به وجود بیاید؟….آدمها هر وقت کمین احساس را احساس کنند تن به کثافت زندگی میدهند؟درست است یعنی؟

دسته‌ها:Uncategorized

این مثلا زندگی ها….

آوریل 2, 2012 بیان دیدگاه

دارم پول میدهم به ضد چروک…پول میدهم به رژودرم …پول میدهم به هرچیزی که شاید 25 ساله نگهم دارد….تو میدانی 25 سالگی یعنی چه وقتی که مایاکوفسکی فریاد میزد:که من ولادیمیر مایا کوفسکی 22ساله تندر صدایم میدرد جهان را…آره این 22 سالگی ها هم که رفت و من اما امیدوار به 25 سالگی هایم….راستی میدانی این آدمهایی که عشق مد و لباسند آخرش عشق خدایی میشوند که میبردشان بهشت؟یعنی بهشت هیچ وقت دمده نمیشود در این روزگار پر از گوچی و ارمانی؟؟؟….عین تو که تمام شدی من هم دارم تمام میشوم لابد .من باید حالاها حالاها برای یک ذره آرامش بدوم.تو اصلا میدانی آرامش چیست؟تو که میگویم دیگر برایم مهم نیست که مخاطب دارد یا نه .دیگر حالی نمیدهد به من و ارزشهایی که هر روز دارد تمام میشود.آرام آرام.من 25 ساله دارم تبدیل میشوم به پسری 17 ساله که نوجوانی نکرده جوانی نکرده بزرگ میشود و بعدترش آقا.آقا چه خری بود ؟آقا چه خری بود وقتی که پشت هر ادعایش ژن پر مدعا ایستاده بود…این چه ژنی بود مامان؟مامان تو از کدام خاک بودی و بابا از کدام نوعش که آخرمان این شد که بمانیم به یک پیچ از زندگی و تمام!!!!!!!

دسته‌ها:Uncategorized

آینه ها….21 ساله ها ….

مارس 26, 2012 بیان دیدگاه

آدمها آینه اند.آرزوها اما انگار آینها را شفاف میکنند به انعکاس .من آرزوهایم خیلی خش دار است؟یا آدمها خودشان خش دارند؟یا هردویش؟من اما میدانم ایرادهایم تمام نمیشود .محدودیتهایم این را میگویند.فکر کنم عشق چیزی نیست جز تراکم محدودیتها برای آدمی که احساس کرده که کمی صاف کرده این آینه خش دار آدمها را….اصلا همین پیچیده حرف زدن یعنی محدودیت یعنی من دارم با این نوشته از خودم فرار میکنم تا مثلا خودم را نقد کرده باشم….چه غلطها!من عشق را با محدودیتهایم در یک رابطه منطقی میبینم.من منطقی حماقت میکنم….به آدمهای دیگر حتی خیانت میکنم و دروغ !من با محدودیتهایم سودای پرواز دارم و آدمها این تلنگر را میزنند گهگداری!!!!
(21 ساله ها تلنگر زن های قهاری اند…این را 4 سال دیرتر از دختری فهمیدم!)

دسته‌ها:Uncategorized

{شايد} مريم هم خواهر من است .

فوریه 25, 2012 بیان دیدگاه

فكر ميكنم زن بودن براي من مرد آن قدرها موهبت نيست اگر ميتوانستم سالهاي سال با مردانگي خودم بجنكم…ميخواهم راحت تر حرف بزنم.من در برابر زنها جذابيت نهفته دارم .يعني در هر رابطه اي كه پيش مي آيد چهره ام ميشود نماد؟ …نماد چيزي كه طرف را به كرنش احترام و يا حتي سكوت مجبور ميكند.اما هيچ زني را نتوانسته ام بياورم سمت خودم.هميشه چهره من در حالتي بوده است كه بين نياز و غرور در نوسان بوده است بي آنكه توانسته باشم اين وسط به يك حالت نرمال برسم .يعني هيچ وقت معمولي نبوده ام .هيچ وقت نشده كه معمولي باشم به حرفي و يا سخني .اعتماد به نفسم هم كه سالهاست بابت جوشها كم شده است .غرورهاي جواني كه ديگر نميدانم چكونه بايد تمامشان كنم .اين حرفها را براي اين زدم كه در آخر بكويم كه من در هر رابطه با زني شكست ميخورم .چون كه سكس هم وجود ندارد صميميت هم يعني صميميت وجود دارد اما مي ماند آن زيرها…خيلي زير…شايد خاطره اي براي يادآوري و تمام…بعد من مي مانم و يك چيز.اين كه زن را خواهر خودم بدانم و خدا ميداند كه در اين دنيا چقدر خواهر داشته ام و خواهم داشت….خدا ميداند حتي اگر من به آن خدا اعتقاد نداشته باشم.الان اين دختره مريم هم كه رفت و تمام شد.اشكان نامي مخش را زد و بردش بعد اما من با تمام چراغ سبزهايي كه به من نشان داد هيچ غلطي نتوانستم بكنم.هيچ كاري نشد و من مثل يك ناظر بيطرف دختر را ديدم كه همه چوره خودش را به من تحميل كرد و من مثل حقيرترين شكل از تعامل لب گزاندم و سكوت كردم و سرم را آوردم پايين…حتما به اخلاق فكر ميكردم …به اين كه مبادا دختر عاشق شود و من خسته شوم و بعد او بماند و آن همه احساس سرخورده و جامعه اي كه دوست دارد زنها را با راحت تر از اين حرفها جنده كند….يا مبادا كه او دنبال شوهر باشد و من هم هميشه شوهر اما از نوع فراري اش!…بعد به سنم كه فكر ميكنم ميبينم كه هنوز خيلي مانده است تا آقاي واقعي شدن ولي مگر مريم اينها را ميفهميد ؟مريم هم تحت تاثير آن همه لفظ آقا بود و حق هم داشت لابد…چه كسي باور ميكند كه چينهاي صورت و پيشاني آقايي نمي آورد؟چه كسي باور ميكرد؟….راستي بابا چقدر شبيه به تو ميشوم وقتي كه بغضم و ضعفم و ترسم ميتركد به يك هق هق پنهان شده در يك كلمه…واي از تو مرد…دارم فكر ميكنم كه بروم اين چينهاي پيشاني را پاك كنم .به هر قيمتي كه شده كه همه بدانند من از 18 سالگي آقا شده ام با اين چينهاي لعنتي.مامان كه مرد تحملش سخت بود .مريم كه رفت تحملش درد بود.مامان كه مرد اما من بيشتر مجبور شدم به انتقام .انتقام از دنيايي كه تنها سهم من از ان خود خودم بودم.مامان كه مرد فكر كردم زنها ميتوانند بشوند جان پناه لحظات سخت اما نشد كه نشد .مامان يكي بود مريم هم بكي ولي مطمئنا من مامان و مريم هاي زيادي را از دست خواهم داد تا آخر بازهم بيايم و اينجا بنويسم او خواهر من است…..ولي ممنون مريم كه به من اعتماد به نفس دادي…ممنون مريم مغرور اما احتمالا دور از دنياي من….ممنون خواهر

دسته‌ها:Uncategorized

معلم پیانو …شاید هم محصل گیتار

فوریه 21, 2012 بیان دیدگاه

تمام تلاشم را کرده ام که حتما و حتما به گیتارم فکر کنم.به گیتاری که باید یادش بگیرم.گیتارم را دوست دارم .خیلی زیاد .خیلی زیاد …دارم دروغ میگویم تا بتوانم کمی از نفرتهایم را کم کرده باشم .من کی گیتارم را دوست داشتم آن قدر که بروم به دنبال یادگرفتنش؟دروغ میگفتم لابد….ولی خیانت به گیتار بد است …یادم بماند که بیشتر از این خیانت نکنم .دارم به گیتاری فکر میکنم که احتمالا باید تنها دوست من شود .حیف عمری که برود برای ….نکند بشوم معلم پیانو.؟معلم پیا نو در این سرزمین پر از ساز دهنی های فراموش شده ؟

دسته‌ها:Uncategorized

این هویت ها….

اکتبر 24, 2011 بیان دیدگاه

الان یه غروب پاییزی تو چالوسه.فکر کنم شهرهای خسته با غروب هم خسته تر میشن.بعد دارم میگردم دنبال این همه خستگی که تمام نشدنی اند ولی هویت دارند .احساس میکنم چالوس خیلی فرق نداشته با شهر قبلی خودم.هر چند که هزار کیلومتر فاصله است.احساس میکنم تنهایی خستگی را بیشتر هویت میده.چالوس خسته نیست .تنها هم.من ولی در تنهایی از پاییز میترسم.پاییزی که این همه دوستش داشتم زمانی.فکر کنم غربت تعاریف جدیدی میدهد به احساس هایمان.غربت شخصیتی بدتر حتی.وقتی که میبینی که مثلا هم اتاقی هایت در تو چیزی را میبینند که تو ندیده ای قبلا.اینها بد است …بد است که بد پنداشته نمیشده و حالا که خطایش آشکار شده کمی از تو را میکاهد اما اگر تو را تراش دهد به احساسی البته که بهتر است….تراش ..تراش و بازهم تراش…زندگی تا این حد میتواند صنعتگر باشد!!!زندگی را شاید این جور مواقع بتوان دوست داشت….

دسته‌ها:Uncategorized

این ترسها….این آدمها

فوریه 6, 2011 ۱ دیدگاه

از خواب بلند شده ام…دارم فکر میکنم که نام پدر پدربرزگم چیست.؟این سوال میتواند به کابوس شبانه ات تبدیل شود اگر بفهمی که نامش را نمیدانی….اگر بفهمی که هیچ وقت نامش را نخواهی دانست….و این که شاید روزی پدر پدربزرگ پسری خواهی شد
….

مصلوب به ارقام…محکوم به تاریخ

فوریه 3, 2011 بیان دیدگاه

14 بهمن که میشه خوب یادم می یاد که تو بودی و من و مهتاب….مهتاب خودشو از سوئد رسونده بود تا که تیمارت کنه! فکرش رو هم نمیکردم این دختر این قدر حساس باشه به آینده و اتفاقاتش.تو اون چند روز آخر فکر میکردم من دارم فرزندی ات را میکنم عین تمام اون سالهایی که پسری ات رو کرده بودم و مهتاب هم لابد دختری اش را میکنه عین تمام اون سالهایی که دختری ات را کرده بود….چه میدانستم 5 صبح 15 بهمن که بشه می افتی کف راهروی هال و میگی هوا میخوام؟…چه میدونستم این قدر با مرگ فاصله ات کمه که هوا را هم نمیبینی….! من رو …مهتاب رو ….7 صبح 15 بهمن با آمبولانس که رفتی مهتاب هم باهت رفت …بابا هم ….12 ظهر به مهتاب که اومده بود خونه چیزی نگفتم.چیزی نبود که بگم.خودش بعدتر اما آروم اومد و گفت: همون صبح تموم کرد…7 صبح 15 بهمن 7 سال قبل تو تموم کردی….مردی…آدم بعضی وقتها حک میشه به تاریخ…بدتر از یک مصلوب حتی
پی نوشت:الان 5 صبحه 15 بهمن شده و من هنوز بیدارم….