این هویت ها….
الان یه غروب پاییزی تو چالوسه.فکر کنم شهرهای خسته با غروب هم خسته تر میشن.بعد دارم میگردم دنبال این همه خستگی که تمام نشدنی اند ولی هویت دارند .احساس میکنم چالوس خیلی فرق نداشته با شهر قبلی خودم.هر چند که هزار کیلومتر فاصله است.احساس میکنم تنهایی خستگی را بیشتر هویت میده.چالوس خسته نیست .تنها هم.من ولی در تنهایی از پاییز میترسم.پاییزی که این همه دوستش داشتم زمانی.فکر کنم غربت تعاریف جدیدی میدهد به احساس هایمان.غربت شخصیتی بدتر حتی.وقتی که میبینی که مثلا هم اتاقی هایت در تو چیزی را میبینند که تو ندیده ای قبلا.اینها بد است …بد است که بد پنداشته نمیشده و حالا که خطایش آشکار شده کمی از تو را میکاهد اما اگر تو را تراش دهد به احساسی البته که بهتر است….تراش ..تراش و بازهم تراش…زندگی تا این حد میتواند صنعتگر باشد!!!زندگی را شاید این جور مواقع بتوان دوست داشت….